نوشته ی دوم...
مشغول بازی باگوشیم بودم که احساس کردم یه سایه بالاسرمه بععله درست حدس زدم
خواهرم بودخواهری که تمام زندگیم به وجودش بندبود کسی که بودنش روازهمه چیزبیشترمیخواستم
درسته فاصله سنیمون باهم زیادبوداون9سال ازمن بزرگتره ولی من تونستم خودم روبهش برسونم وهیچکس نمیتونه این فاصله روتشخیص بدهمن قدم ازش بلندترشده بود وجسماهم زیادتفاوتی نداشتیم همیشه میومدوخودش روکنارمن قرارمیداد وقدامون رواندازه میگرفت ووقتی میدیدمن ازش بلندترم میگفت:اخرش یه روز من لنگای تو رو اره برقی میکنم.
همچین بااون چشمای گردومشکی وجذابش ولپای برامدش بهم خیره شده بود
که دوست داشتم بپرم ولپای آویزونش روگازبگیرم
ولی
خودم روکنترل کردموبه گرفتن نیشگونی ازپاهاش اکتفاکردم.
ازجام بلندشدم .طبق عادت همیشگیم که ازخواب بیدارمیشم رفتمجلوی آینه ومشغول تماشای خودم شدم
ولی دیگه
دیدن وندیدن خودم برام فرقی نداشت چون خیلی وقت بود که تصمیم گرفتم خودم رونادیده بگیرم.
فائقه ی بلندقامت وبه گفته ی اطرافیانش مانکنی که چشم وابروی سیاهش و اون نمکی که توچهره ش بود زمین وزمان رو باشیطنتاش به هم میریخت شده بود یه قربانی...
شایدخنده دارباشه ولی ازشرایط راضی بودم ولذت میبردم ودلیلش روکم کم متوجه میشید
درهمین حین بودکه برای باردوم نگاهم به ساعت خورد وباجیغ ودادبه سراغ مامانم رفتموباجبهه گیری تمام گفتم چرامنوبیدارنکردی؟؟
مامی جونم هم باتعجب نگام کردوگفت مگه توگفته بودی که بایدبیداربشی که حالا داری شلوغ میکنی/؟؟؟
خب راست میگفت وقتی ازش نخواسته بودم ازکجابایدمیفهمید؟؟
خودمم پاک فراموش کرده بودم که ساعت8 بامنیره قرارداشتم ولی خب هنوزهم زیاددیرنشده بودفقط یک ساعتی به بدقولیام اضافه میشه
منومنیره تقریبا یک سالی میشد که باهم دوست بودیم وازوقتی که جفتمون برای ادامه تحصیل رشته ی تربیت بدنی روانتخاب کرده بودیم
(البته اول من وارداین رشته شدم وتقریبا دوهفته ای ازشروع مدارس میگذشت که منیره بامن تماس گرفتوگفت میخوادازرشته ی انسانی تغییررشته بده وبیادتربیت بدنی وبخاطرهمین میخواست ازمن راجع به این رشته اطلاعات بگیرهومنم ازاونجاییکه توی مدسه ی جدیدتازه واردبودم وازخدام بودکه دوست قدیمیم بیاد پیشم حسابی براش بازارگرمی کردم وخلاصه موفق شدم بکشونمش پیش خودم)
رابطمون خیلی به هم نزدیکترشده بودومثل دوتاخواهربودیم میشه گفت از7 صبح تاساعت3 که مدرسه بودیم ووقتی هم که می اومدیم خونه بازهم ازساعت5و6تا9و10پیش هم بودیم منیره مامانش ارایشگربود اون چون تک فرزندبودوخواهربرادری نداشت اکثروقتاتنها بودوباوجودمن تنهاییهاش پرمیشد
فاصله ی خونمون باهم 2دقیقه بود خونه ی منیره ایناسرکوچه ی مابود
دستم روکه رو زنگ فشاردادم خودم رو برای رویارویی باهرنوع برخوردی ازسوی منیره اماده کردم
اخه هیچوقت عادت نداشتیم که
مثل ادمیزادباهم سلام علیک کنیم
درروکه بازکرد بایه لگدازم دعوت کرد که برم داخل عصبانیت رومیشدتوچشماش خوند.بااون اندام تپل مپل ودستای سنگینش حسابی منوموردضرب وشتم قرارداا ولی خب درسته که نسبت به اون خیلی کوچولوموچولو وظریف بودم ولی زورم ازاون بیشتربود وهیچوقت جلوش کم نمیوردم
عادتمون بودهمیشه اینطوری باهم خوش وبش میکردیم
بعدازتمام شدن کشتیمون منومحکم بغل کردوگفت چطوری اجی بزرگه ی بدقول من؟؟؟
اخه من3ماه از منیره بزرگترم وواسه اذیتش همیشه این موضوع روتوسرش میکوبیدم ومجبورش میکردم بهم احترام بذاره واونم حرصش درمیومدوبدوبیراه نثارم میکرد
یه نگاه تمسخرآمیز به سرتاپاش انداختم وبالحنی که مخصوص به خودم بودگفتم:
توبااین هیکلت واینهمه ادعایی که داری همه ی زورت همینه؟؟؟
بعدلپش روگازگرفتم ویه ماچ آبدار ازاون گونه هاش که ازفرط جنب وجوش مثل دخترای روستایی قرمز شده بود کردم وهلش دادم توخونه
اتاقش مثل همیشه میشه گفت مرتب بود
ازش خواستم که برام اب بیاره تواین بین که رفت تااب بیاره گوشیم زنگ خورد وواقعا نمیدنم که منیره بااون وزنش
چطور وباچه سرعتی خودش رو به من رسوندوباهیجان گفت کیه؟؟رضاست؟؟خب جواب بده دیگه؟؟شایدکارت داره ببن چی میگه؟؟؟
اگه میخواستم به حرفاش گوش بدم تافرداصبح سوالاتش ادامه پیدامیکرد.منم برای فرارازدستش سرع تلفن روجواب دادم رضا بود ولی لحنش اصلاخوب نیود وظاهراعصبی
تاگوشی روبرداشتم باعصبانیت گفت:
چطوربرای دوستات خواب نیستی ووقت داری ولی نوبت من که میشه هرچقدرم خودم روبه اب واتیش بزنم ازخوابت نمیگذری.
وایـــــــــــــ
اینجابودکه فهمیدم تلاشام برای باری اینکه وقتی ازسرکوچه ردمیشم منو نبینه بی فایده بوده (مغازه ش سرکوچه ی کناریمون بود)
منم که دیدم اوضاع خرابه ودارم محکوم میشم زود دست پیش گرفتم ودرحالی که اون داشت به نق ونوق هاش ادامه میداد صدام روبراش بردم بالاوگفتم:
اولا سرمن دادنزن دوما دوستی که داری راجع بهش حرف میزنی اسم داره یادت باشه منیره خانم.
سوما همینی که هست و برای من تعیین تکلیف نکن وگوش یور روش قطع کردم.
همین که گوشی روپرت کردم زمین یه سیلی پرملات ازمنیره نصیبم شدواقعاجاخوردم وباحالتی پرسشی و مبهوت بهش نگاه کردم
گفت:
هــــــــــــــــــــــوی باچه حقی باعشق من اینطوری صحبت میکنی؟؟؟حواست باشه این رضای منیره ست ها نه پسرخاله ت.
باشنیدن این حرفش خندم گرفت ولی جلوی خودم روگرفتم وزوداخم روجایگزین خنده م کردم ووگفتم:گمشوبابا بااین عشق به دردنخورت.اصلامن نخوام بارضات حرف بزنم کیوبایدببینم؟؟؟میدونی که ازش خوشم نمیاد الانم بهش زنگ میزنم وهمه چیروتموم میکنم
تانه اون بیشترازاین اذیت شه نه من باعذاب وجدانم بیشترازاین دست وپنجه نرم کنم ونه توازطرزبرخوردمن باعشق زندگیت دلگیرشی.
گوشی روبرداشتم وهمینکه شماره ی رضاروگرفتم منیره گوشیرو ازدستم کشید وگفت:آجی توروخدانکن اینکارو
توبه من قول داده بودی مرگمنیره همه چیزوخراب نکن زیرقولمون نزن الان عصبی هستی حالیت نیست.
منیره ی لعنتی میدونست طاقت دیدن اشکا وناراحتیش روندارموهمیشه ازاین صلاحش برای آروم کردن ورام کردن من دربرابر خواسته هاش استفاده میکرد.
دستم روبردم سمت صورتش واشکاش روپاک کردم
وجوری که طنزکوچولویی تولحنم باشه گفتم:مگه پانداکوچولوهاهم گریه میکنند؟؟؟
خواستم بااین حرفم حال وهواش روعوض کنم که گویاموفق هم شدم صورتش روپاک کردوباابروهاش بهم اشاره کرد که گوشیم داره زنگ میخوره
بازم رضابودتاگفتم الو گفت:
سلام عزیزم عزیزم سلام دوستت دارم عاشقتم والسلام
عاشق اینکارابود
منم که میخواستم ازحرفم پایین نیام توجواب بهش گفتم خب باشه حرفت روبگو؟؟
اونم گفت دفعه آخرت باشه دادمیزنی وگوشی رومن قطع میکنیا
بهش گفتم تاوقتی حرف زدنت اینطوری باشه بامن همینه که هست
یه دفعه متوجه منیره شدم که داره اشاره میده که گوشی رو بذارم روبلندگو منم بلافاصله گوشیروگذاشتم زمین ودوتایی به حرفای رضا گوش میدادیم
نمیدونی وقتی منیره صدای رضارومیشنیدقیافش چه شکلی میشدهمیشه بهش میگفتم هروقت اسم رضارومیشنوی دقیقا مثل خری میشی که کارخونه تیتاپ روبه نامش زدن.
خنده ی منیره رو بادنیاعوض نمیکردم شادیش برام باارزش بود
واقعامحوتماشای خنده ی منیره بودم که باچه عشقی داشت به صدای رضاگوش میداد پیش خودم میگفتم الان منیره حاضره تمام زندگیش روبده وحرفایی که رضاداره به من میزنه یه کلمه ش روفقط یه کلمه ش روبه اون بزنه.
ولی رضاعاشقانه هاش رونثارکسی جزمنیره میکرد نثاردوست صمیمی منیره که من بودم واین
واقعیت تلخی برای هر3نفرمون بود...
نظرات شما عزیزان: